شب به نیمه نزدیک است و دل بی قرار تر از همیشه برای تو ، تسکینی برایش
ندارم و نه مداوایی ! بد گونه تشنه عطر نفسه های توست ، دلم می خواهد اگر
حتی جرعه ای هم نفس می کشم در پیشگاه نفسهای عطرانی تو باشد ، می خواهم اگر
نفسی پایین و بالا می رود در نوازش دستها
و در پناه شانه های تو باشد . نمی دانم چه عادتیست که هر روز چشمهایم شوق
دیدارت را دارد و آن سان که نظری بر تو ندارد ، نظر به غیر نمی اندازد.
آری از عشق پیشتر شنیده بودم اما جنون نه از این بیشتر . وقتی به رختخواب
می روم ساعتها با اندیشه تو با چشمهایی بسته و در تاریکی با خود لحظاتی را
می سازم که در کنار تو و در حضور پر از شوق تو دست در دستانت در کشور عشق
پا گذاشته و قدم زنان به سوی معبد راز و نیاز عشقبازان می رویم، در معبد
عشق بازان خدای نیز از انسانهای که عشق بی آلایش و پر از صداقت دارند معصیت
و ناپاکی را دور می کند.
نمی دانم هیچ از پریان رویایی برایت سخن
گفته ام یا نه ! در خلوت خود روزی نشسته بودم که دیدم پریان کلام با
یکدیگر دارند و از عشق سخن می گویند از عشقهایی که به عشقهای ابدی یاد می
کردند ، در نظر آنان عشقهایی پر از صداقت و قداصت و لیاقت عشقهای ابدی و از
هم نشکستی بودند ، با خود بسیار اندیشیدم و دیدم عشق ما هم ابدیست ، آخر
ما هم صداقت ، هم قداصت و هم لیاقت عشق را داریم .